چه بی صدا فریادهای عاشقانه در گلویم شکست.چون کبوتری بر اوج آیمان و چون گلی در بوته زار مزرعه تا اوج قله کوههای سرد زمستان رسیدم بر بلندای خیال اردکی که در نظرش مرغابی اواز چکاوک سر داد و بر بوته خیال خویش دیدم یرمردی آهنگ نوازندگی سر داد .دریا را در اوج طوفان آرام دیدم و کودکی که در ماسه های ساحل ادمکی چوبی می ساخت.ماهیان دریا یکصدا فزیاد سر دادند و بر افتاب دست تکان دادند و دیگر هیچ
کلمات کلیدی: